مردي يك دستگاه اتومبيل سواري به عنوان عيدي از برادرش دريافت كرده بود.
شب عيد هنگامي كه از اداره اش بيرون آمد متوجه پسر بچه شيطاني شد
كه دور و بر ماشين نو و براقش قدم مي زد و آن را تحسين مي كرد. نزديك ماشين كه رسيد پسر پرسيد:
" اين ماشين مال شماست ، آقا؟"سرش را به علامت تائيد تكان داد و گفت: برادرم به عنوان عيدي به من داده است".
پسر متعجب شد و گفت: "منظورتان اين است كه برادرتان اين ماشين را همين جوري، بدون اين كه سکه اي بابت آن پرداخت كنيد، به شما داده است؟ آخ جون، اي كاش..." البته مرد كاملاً واقف بود كه پسر چه آرزويي مي خواهد بكند. او مي خواست آرزو كند. كه اي كاش او هم يك همچو برادري داشت.
اما آنچه كه پسر گفت سرتا پاي وجود وي را به لرزه درآورد:
" اي كاش من هم مانند برادر شما بودم."مرد مات و مبهوت به پسر نگاه كرد و سپس با يك انگيزه آني گفت: "دوست داري با ماشين يه گشتي بزنيم؟""اوه بله، دوست دارم."تازه راه افتاده بودند كه پسر با چشماني كه از خوشحالي برق مي زد،
گفت: "آقا، مي شه خواهش كنم كه بري به طرف خونه ما؟"مرد لبخند زد. او خوب فهميد كه پسر چه مي خواهد بگويد. او مي خواست به همسايگانش نشان دهد كه توي چه ماشين بزرگ و شيكي به خانه برگشته است. اما باز هم در اشتباه بود.
. پسر گفت: " بي زحمت اونجايي كه دو تا پله داره، نگه داريد."پسر از پله ها بالا دويد و چيزي نگذشت كه برگشت، اما او ديگر تند و تيـز بر نمي گشت. او برادر كوچك فلج و زمين گير خود را بر پشت حمل كرده بود. سپس او را روي پله نشاند و به طرف ماشين اشاره كرد :
" اوناهاش، مي بيني؟ درست همون طوريه كه طبقه بالا برات تعريف كردم، برادرش عيدي بهش داده و او حتي سکه اي بابت آن پرداخت نكرده، داداش يه روزي من هم يه همچو ماشيني به تو هديه خواهم داد، اونوقت مي توني براي خودت بگردي و چيزهاي قشنگ ويترين مغازه هاي شب عيد رو، همان طوري كه هميشه برات شرح مي دم، ببيني.
"مرددر حالي كه اشكهاي گوشه چشمش را پاك مي كرد از ماشين پياده شد و پسربچه ها را در ماشين نشاند و سه تائي رهسپار گردشي فراموش ناشدني شدند
[You must be registered and logged in to see this link.]